آفرین به مغز فندقیت!!! بخونی میترکی از خنده (تضمینی )

یه نفر تعریف میکرد با اتوبوس از يه شهر ديگه داشتم ميومدم يه بچه ء 5-6 ساله بغل مامانش يه شکلات کاکايويي رو هي ميگرف طرف من هي ميکشيد طرف خودش.ميگه منم کرمم گرفت ايندفه که بچه شکلاتو آورد يه گاز بزرگ زدم!بچه يکم عصباني شد ولي مامان باباش واسش يه شکلات ديگه دادن.خيلي احساس شعف ميکردم که همچين شيطنتي کردم يکم که گذشت ديدم تو شيکمم داره يه اتفاقايي ميوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من دست به آب شم.ميگه خلاصه حل شد.يه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم...سومين بار ديگه مسافرا چپ چپ نيگا ميکردن.اينبار خيلي خودمو نگه داشم ديدم نه انگار نميشه رفتم راننده گف برو بشين ببينيم توام مارو مسخره کردي...رفتم نشسم سر جام از مامان بچه پرسيدم ببخشيد اين شکلاته چي بود؟گفتن اين بچه يبوسته ما روي شکلاتا مسهل ميماليم ميديم بچه ميخوره!!!خلاصه خيلي تو مخمصه گير کرده بودم.خيلي به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشيد بازم ازين شکلاتا دارين؟گف بله و يکي داد..رفتم پيش راننده گفتم بايد اينو بخورين.اصل الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنين.خلاصه يه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام ميگه ده دقيقه طول نکشيد راننده ماشينو نگه داشت!!!منم پياده شدم و خوشحال از نبوغي که دارم! يه ربع بعد باز ماشينو نگه داشت...! بعد منو صدا کرد جلو گف اين چي بود دادي به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همين مشکلو داشتم! کار همين شکلاته بود!شما درکم نميکردين! خلاصه راننده هر يه ربع نگه ميداشت منو صدا ميکرد ميگف هي جوون! بيا بريم!
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391 | 22:13 | نویسنده : رضا و بروبچ |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.